اما یک خانمی زنگ زد به بهناز و گفت از پژوهشگاه فلان زنگ میزنم. یک کتاب برایتان با پیک می فرستم. ریویو و نقد بنویسید پول می دهیم. کتابی انگلیسی در مورد اسپینوزا و دلوز. امروز این بسته رسید و مدیر ساختمان آوردش داد. توی دلم و خطاب به بهناز گفتم یک مراجعه کننده هم غنیمت است.
دیشب در آخرین ساعات پاساژ فروزنده، وقتی که متصدی چراغ ها را خاموش کرد که دیگر بروید خانه، من هنوز نشسته بودم در تاریکی تا پرینت چند کتاب فلسفی و روانکاوی را بگیرم. چاپگر داشت با دستگاه، حاشیه ها را مثل پنیر می برید. بهناز آمد طبقه بالا. چیزی نشانم داد در اینترنت و خندید: توصیفی از آخرین شماره «کتاب ماه فلسفه» بود که ویژه دلوز بود و بهناز دبیر ویژه اش بود. به سه سال پیش بازمیگشت. جرقه همچو ویژه نامه ای در یک کافه تنگ و پر از دود سیگار در زیرزمینی در میدان فاطمی خورد. بهناز پیشنهادش را به مسوول وقت کتاب ماه داد و ماجرا پا گرفت و چندین نفر عاشق و درس خوانده فلسفه نوشتند و ترجمه کردند (من هم) و آخرین شماره کتاب ماه را با دلوز، این فیلسوف قرن پیش رو، پایان دادند. حالا آن مولفان و مترجمان پراکنده شده اند و کم و پیش خبر دارم که مثل ما مراجعه کننده ای ندارند.
الان صدای اذان صبح برخاست. بهناز خواب است. و من دارم یکی از بهترین صداهای زندگیم را می شنوم که به یک نگاه دیگر، می توانم آن را مراجعه کننده ای به حساب بیاورم برای هر متافیزیک دانی مثل خودم.
م.ک
رویای بیداری...برچسب : نویسنده : daytimedreamo بازدید : 140