جنتلمن

ساخت وبلاگ
همسایه بالایی ما یک جوان حدود سی و پنج ساله است. در این دو ماه گذشته بنایی داشت و سروصدای فراوانی به پا کرد. اولین بار که رفتم بالا که بفهمم چرا ساعت هفت صبح شروع میکنند به کوبیدن به در و دیوار باهاش روبرو شدم. اول خیلی مرتب اسم کاملش رو گفت و بعد با کلماتی که خیلی جنتلمنانه بود گفت ده روز ما را تحمل فرمایید. آمدم پایین. یکبار دیگر هم از نقاش ساختمان شماره اش را خواستم که زنگ بزنم بگویم ده روز شد چهل روز و ولی زنگ نزدم. فقط به افغانیه گفتم چطور با ابزارش کار کند که ساختمان به لرزه نیفتد. گفت چشم و توصیه ام را به کار بست. اما فیس بوک به خاطر حضور شماره اش در گوشی من شروع کرد به پیشنهاد دادنش برای دوستی. رفتم صفحه اش و عکس عروس و دامادی شان را دیدم. خودش کت و شلوار پوشیده و کراوات زده و همسرش هم یک دختر معمولی است. سرها به هم خم کرده اند و به دوربین نگاه می کنند. یک چیزی در این عکس بود که در خاطرم نشست. شاید هم علتش آن برخورد جنتلمنانه بود که تشخیصم این بود که از ذاتش کیلومترها دور است و دارد سعی میکند تصویری خوب از خودش در ذهن من بنشاند. بار دوم که رفتم بالا تا بپرسم کار بنایی شان چقدر مانده تا ما برویم شهرستان و بعد که تمام شد برگردیم اول گفت بفرمایید تو و بعد از حرف من که اینجا فضای مسکونی است نه تجاری و او حق ندارد از ساعت هفت شروع کند به کوبیدن, و فهمیدم همسایه های دیگر هم اعتراض کرده اند, یک لحظه عصبانی شد و گفت از خانه من برو بیرون. من در موقعیت بدی گرفتار بودم. با بفرمای جنتلمنانه اش وارد آپارتمان شده بودم و حالا میگفت برو بیرون. هیچ حقی نداشتم و باید از ملکش بیرون میرفتم و هرجور درگیری از نظر حقوقی به ضرر من بود. خویشتنداری کردم و آمدم پایین. بعد دو دقیقه زنگ در زده شد. رفتم باز کردم دیدم خودش است. گفت خیلی عذر میخواهم. من آدم شروری نیستم و همواره خودم از بی فرهنگی ایرانیان نالیده ام. اعصابم خورد است و دو ماه است زندگی ندارم. گفتم خواهش می کنم. گفتم ای کاش بدانم این آپارتمان نودمتری تا کِی این همه کار دارد تا بروم کتابخانه ملی یا شهرستان که سریع درآمد که کتابخانه ملی؟ من هم عضوم. توی دلم خندیدم. 

بنایی تمام شد. اما آن جنتلمن مآبی هنوز در یادم بود. چند روز پیش به بهناز گفتم دیده ای کسی را که از بچگی در جمع خانواده یک آدم به درد نخور و بلکه منفور است و پدر و مادر و برادر خواهرها ازش ناامیدند؟ حالا اگر این آدم در قاب عکسی قرار بگیرد که موقعیت "محبوبیت" داشته باشد مثل مراسم عروسی چه حسی دارد؟ گفت خوب؟ گفتم این همسایه بالایی ما از آن دسته است. آن نوری که از پیشانیش بازتابیده در آن لحظه ی گرفتنِ عکس این منفوریت و محبوبیت همزمان را در خودش دارد. یکی کهنه و دیگری تازه. و آن گاه, بهناز شروع کرد به تبیینی از این جور آدم ها و چهار نمونه گفت از کسانی که می شناختیم, کسانی که ازدواج برایشان یک "تولد دوباره" است. بهناز چنان هوشی از خودش نشان میداد و بی وقفه کلمات را می باراند که من از ابتدای اتوبان تا آخرش فقط قاه قاه خندیدم. فکر نمی کردم این جنتلمنان احیاشده با ازدواج اینقدر توجه او را هم جلب کرده باشند. در انتهای اتوبان بهناز زد روی پام و گفت خوب خندیدی ها. گفتم دمت گرم. دمت گرم بهناز.

م.ک

رویای بیداری...
ما را در سایت رویای بیداری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daytimedreamo بازدید : 190 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 21:27