یک سوگواری کوتاه برای سوگواری

ساخت وبلاگ
فردای روزی که «سوگواری برای شوالیه ها» را از ناشر گرفتم و آمدم خانه، ورق زدم و دیدم کار مزخرفی نوشته ام. نه با جملاتش ارتباطی می گرفتم و نه با شخصیت ها. کف هال، روی قالی مثل کسی که از ضعف نمیتواند چشم به روشنایی باز کند دمر افتادم و چشمهایم را بستم و خاموش ماندم. بهناز آمد و دید و گفت اینطوری نیفت اونجا آدم دلش کباب میشود. گفتم رمان مزخرفی نوشته ام. گفت اینطوری نیست. بعد از مدتی بلند شدم رفتم کتاب را ناامیدانه ورداشتم و اینبار از یک جای دیگر شروع کردم خواندن. کم کم ارتباطم با رمان برقرار شد و ناگهان، ناگهان یادم آمد وقتی می نوشتمش در چه حال و مقامی بودم و چطور خودم را در قالبی رویازده و هزارویکی فرو کرده بودم. دیدم منطق وحشی رمان کم کم به حافظه ام برگشت. و یاد آن حرف دوستی افتادم که گفته بود اگر نمی شناختمت می گفتم چیزی زده ای که این را این طور نوشته ای. تا حالا اینطوری با چیزی که خودم نوشته بودم گسسته نشده بودم. و منی که آن رمان شگفت انگیز «سمت کالسکه» - فدای زیبایی شناسی اش- را نوشته بودم و بحرانش را چشیده بودم رنجی این اندازه کله پا کن نبرده بودم. یاد آن منتقدی افتادم که گفته بود فلانی ناخوداگاه جوشانی دارد. طبعا وقتی می جوشد، مثل وقتی می تابد، حافظه ای نمی گذارد بماند. وقتی سوگواری برای شوالیه ها را، این که اکنون کتابی شده، به یاد آوردم آرام گرفتم. 

و حالا. با اینکه سرم شلوغ است و نمیرسم چیزی بنویسم یک داستان بلند در سرم افتاده. همینطوری ورداشتم چشم ناباکوف را شروع کردم بازخواندن و دیدم نمی شود. باید شروع کنم نوشتن.

م.ک

رویای بیداری...
ما را در سایت رویای بیداری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daytimedreamo بازدید : 170 تاريخ : يکشنبه 18 مهر 1395 ساعت: 7:53