شورش ناخودآگاه

ساخت وبلاگ
میگوید من از وقتی نوجوان بودم همیشه آرزوم بود یک دوست نویسنده داشته باشم که کتابهایی که چاپ می کند بخوانم و بعد باهاش صحبت کنم. الان تو دوست منی، سالهاست، ولی من دیگر نیستم.

این را در آخرین دیدارمان گفت کسی که نه سال پیش اسم کافکا را آورد که خیلی دوستش دارد و سیاوش جمادی را یاد کرد که کتابی درباره اش نوشته و از من چه پنهان که خودش هم تجربه هایی کرده است در نوشتن. حالا دیگر هیچ رمانی را نمی تواند بخواند. تنها کسی که به او آویخته تا به قول خودش ایمان شکسته رفته اش را بند بزند کیرکگارد است. شیرجه بزن در استخر تاریک، با ایمان. سر پسرت را ببر. کتاب رمان که دست می گیرد در اولین سطرها، افکار هجوم می آورند و حواسش پرت می شود و سامان روانش به هم می ریزد. ناچار کتاب را می گذارد کنار. می دانم گره کارش کجاست. آن را به غایت واضح مثل اشیای باران خورده در آینه می بینم در این «تاریکانیم ما». چه کرده ای با خودت؟ صبح از خواب که بیدار می شوم به یاد او می افتم. مقابل میزی نیم دایره چسبیده به دیوار در آشپزخانه ای پر از سایه و ناله سماور. یادم می رود به سالها پیش، وقتی او به جای کیرکگارد یا هر ترسنده لرزنده دیگر، روی غالیان (غلو کنندگان در شخصیت امام اول) کار می کرد، که می گفتند بعد مرگش در ابری پنهان است و تدبیر جهان می کند. چرا آن زمان که در حیاط پر از باغچه های انبوه و زنبورهای سنگین از گرده می نشستیم نپرسیدم چرا بین این همه موضوع رفته سراغ غلو. پرسیدن نداشت. آن زمان این گرایشها و انتخابها برایم معنایی نداشت. کافکا آن بیرون بود، آن دور، اروپای شرقی یهودی. اما غلو اینجا بود و سرنخ رشته ای که بعدها قرار است گره هایش، احشای او را بیازارد. ریش اش رو به سفیدی گذاشته و اینها نوید چیست جز آغاز دوران استقرار در ادبیات، هرچه بیشتر. اما می گوید من دیگر نیستم. 

م.ک

 

رویای بیداری...
ما را در سایت رویای بیداری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daytimedreamo بازدید : 141 تاريخ : شنبه 27 شهريور 1395 ساعت: 6:50